پسرک را میشناختم ، از زمان های قدیم او را به یاد دارم ، او نیز هم سن و سال من است . در کودکی او را کمتر میدیدم ، زیرا قدم به بلندی آینه ی دیواری نبود ، اما از زمانی که صورتم ریش و سبیل را شناخت ، همواره با پسرک هنگام اصلاح صورتمان رو در رو میشدم. گاه در بوتیک، و هنگام خرید ،او نیز هم قواره ی من است اما اعتراف میدارم که واقعا از او خوشم می اید ، زیرا سرحد کمال است و به عبارتی یک جنتلمن تمام عیار. ولی همواره خواهرم میگفت که شما ، مغرور و خودشیفته اید، از خود راضی هستید.

من نیز خودم را به نشنیدن میزدم و طوری وانمود میکردم که او از سر حسادت چنین حرفهایی را میزند . 

 

پسرکی درون آیینه ی تَرَک خورده و مات ، خیره به من مبهوت ماند ، پس از مرگ پدر مرغ عشق درون قفس دیگر نخواند ، همین پسرک خیس و مغرور بود که به من پیشنهادی بی عقلانه داد، و من نیز سراسر احساس ، مجذوب طرز نگرشش بودم ، بی آنکه منطق را در نظر بگیرم چشم و گوش بسته پذیرفتم ، و او نیز همراهم آمده بود و با کمی فاصله در جایی از همان اطراف ، پنهانی ناظر بود و بی وقفه زیر گوشم میگفت: تردید نکن ، اسارت پرنده ی عاشق پیشه در قفس زنگارزده گناهی ست که به سرشت پاکمان نمی آید، و پیش برو، یک قدم جلو تر ، درب قفس را بگشا ، و بگذار آزاد شود ، آنگاه لکه ی سیاهی که بر پیکره ی زلال وجدانت سنگینی میکند محو خواهد شد . 

من یک قدم پیش از قفس ایستاده بودم و به اینکه این پردنه ی قفسی ، عادت دارد به بی کسی می اندیشیدم ، که او از چشمه ی باریک اثیری ام درون کالبدم حلول کرده و با صدای بیصدا نجوای خاموشی را در وجودم زمزمه میکرد، تکرار پشت تکرار ، او عاقبت مجابم کرد ، و تا به خودم آمدم دریافتم که کار از کارر گذشته و درب قفس باز ، قفس خالی ست .   

هنوز هم دقیق نمیدانم که کدامیک از ما درب را گشود تا پرنده ی آوازه خوان با رنگ زرد کعربایی پر هایش بگریزد . ، شاید خودم؟. شاید خودش، شاید خودمان !. 

هرچه باشد در نتیجه ی معادله توفیقی ندارد زیرا پرنده ی آوازه خوان تا وقتی که حبس در قفس بود زیبا بود ، کنارم بود ، زنده بودنش مستند بود، اما حال نمیدانم کجاست ، دانه دارد؟! آب چطور؟. نگرانم ؟ زیرا تنها آب چای خانه ی ما بود که عطشش را سیراب مینمود ، تنها دانه های مرغوب بقال سرکوچه ی بن بست مان بود که درونش شاهدانه قاطی داشت . از همه پر رنگ تر انکه پس از رفتن از قفس او تنهاترین است ، زیرا او با درون قفس تنها نبود ، و به خیالش یکی همچون خودش نیز بود که تمام رفتارهایش را مو به مو تقلید کند ، او ساعتها خیره به دوستی خیالی به تصویر خویشتن خویش در آیینه ی کوچک شکسته می ماند ، و از تصویر غمناکش غمگین تر میشد، از شادی او شادمان تر میشد، ولی اکنون او مانده و پهنه ی بی انتهای آسمانی برهوت . پرنده ی آوازه خوان با تصویرش در آیینه ی کوچک و شکسته ی پشت میله های قفس دوست بود ، اما به محض یافتن دریچه ای در چهار کنج قفس ، همه ی گذشته اش را فراموش کرد و به سوی آینده ی نامعلوم گریخت . او حتی لحظه ای را برای تصمیم گیری بین ماندن و رفتن تلف نکرد و در گستره ی بی ترحم آسمانی نیلگون پر گشوده و محو شد. او چه راحت دوستش را فراموش کرد، او چه راحت دل برید ، 

من دوره ی شش ماهه ی ایمنی درمانی را برای درمان تومورهای مغزی قسمت آیینه ای دو نیم کره ی مغزم طی نمودم . 

من ساک کوچکم را برای سفری درمانی بسته ام ، عازم دیار غربتم ، از جبر وجود تومورهای خوش خیم مغزی ،ناچار تن به ایمنی درمانی داده ام تا بین بد و بدتر ، گزینه ی بهترینش را انتخاب کنم. خب پسرکی که ساکن آیینه ی خانه ی کلنگی با تصمیمم مخالف است، او اصولا با هرچه که سبب طول عمر شود ،سرِ ناسازگاری دارد . نمیدانم چرا ؟ من از کودکی وجودش را احساس کرده بودم اما انگشت شمار او را خارج از قاب آیینه دیده ام تاکنون . و تنها دفعاتی که او با کلام و رو در روی من حاضر به گفتگو گردیده. در عالم خلسه و یا فلج خواب بوده . او یکبار نیمه شب ، در عالم خواب مرا فرا خواند ، و سپیده دم بود که در مکانی مجهول در حاشیه ی سرزمین رویاهای انتزاعی ، و بروی مرز باریک بین خواب و بیداری 

یافتم ، او سمت سرزمین هوشیاری در حرکت بود که صدایش کردم، و او مکث نمود و به سمتش بازگشت ، مسافت ها زیر قدم هایمان کش و قوسدار میگشتند و هرچه بیشتر پیش میرفتیم دور تر و کمتر میرسیدیم ، و از اینرو ، در تونلی هاشورزده از تناقضات زمان و مکان در حوالی محله ای از جنس لطیف رویاهای صادقانه همدیگر را یافتم، و او رو در رویم ایستاد ، و این منه ، در من، همچون نیمه ای از یک من ، یک قدم جلوتر از رد پاهایم مقابلش ثابت قدم و پابرجا ایستاد ، و سراپا گوش شد ، که او گفت؛  

زمانی و مکانی نبود تا او را به بند بکشاند ، و او بشکل ذره ای از ذات مقدس حق تعالی در فرای کاینات و هفت طبقه آسمان در اوج بی مبداء و مقصد بود که بروی کره ی سنگی زمین در گوشه ی ناکجای منظومه ی راه شیری ، نطفه ای از عشق بر صحنه ی هستی جوانه زد ، و چند هفته ای بعد جوانه ی شکفته شده در باغچه ی کوچک زیستن ، رشد و نمو نمود تا به تعبییری ، مفهوم جنین گشت . و از ان لحظه نیرویی فرا طبیعی به اذن حق تعالی بر جنین چند هفته ای دمید و از دمش پاک و زلال ایزد منان ، ذره ای از روشنای مطلقش به صورت روح بر سرنوشت زمینی ان جنین پیوند داده شد، و بواسطه ی هفت هاله ی ناپیدا و نهان از جنس لطیف حریر های نقره فام بینشان پیوندی زمینی و فانی برقرار کرد تا زمان حیات زمینی ، هفت هاله ی نقره فام و حریری شکل مانع از سقوط جایگاه انسانیت وارم به سطح حیوانات زمینی بگردد، و از بدو زایش ، همواره با ما و کنارمان بمانند ، و پس از سست شدن اتصالات هاله وار با کالبد زمینی و جدایی کامل ، جسم را که از خاک همین خانه ی اجاره ایست ، باز به خاک برگردانند و روح ، که از لطف ایزد منان ،در جنین پیش از زادروزمان دمیده شده ، مجدد سوی او بازگردد، و بازگشت همه بسوی اوست .

از حرفهای چرت و پرت و نامفهومش حوصله ام سر ریز شد و گفتم؛ ، منو توی عالم خواب ، از وسط تماشای یک رویای شیک ، فری که ادای معلم های دینی و اساتید الهیات رو برام در بیاری؟ خب که چی؟ 

او سرش را بالا اورد و نگاهش را از نگاهم ربود و شروع به کم رنگ شدن نمود و در اخرین لحظات با صدای بیصدای نجوای خاموش درونی به من ندا داد که : ،تو سی ساله ای و در عمر زمینی هنوز جوان، اما طی یکماه اخیر ، هاله های حریر وار مان یک به یک سست و متلاشی میشوند ، و تو در حال پیمودن سراشیبی مرگ میباشی ، بی شک جسم فانی و کالبد زمینی ات دچار نقص شدیدی ست و مبتلا به مرگ زود هنگامی شده است، گر میل به رسیدن به آرزوهایت را داری ، خودت را نجات و هاله های زندگانی جسمانیت به ت خویش را با درمان جسمت ، از فرو پاشی برهان

 

صدای قناری مرا از خوابی عجیب به بیداری کشاند،  

اما کدام قناری؟ 

کمی گذشت تا به خواب اشفته ام باور اورده و جدی گرفتمش. 

زیرا طی یکماه و بیست روز بطرز عجیبی بیست کیلوگرم لاغر شده بودم ، و چشمانم دچار دو بینی، عدم ثبات در تعادل و غش و تشنج های بی سابقه شده بودم. با لطف همسر رییس فروشگاهی که من مدیریتش را داشتم برای تشخیص دلیل ناخوش احوالی ام چکاو کامل، سی اسکن و ام ار ای دادم ،و وجود دو تومور مغزی در مرحله ی N8 آگاه شدم که N20 ,به مفهوم مرگ است.  

 

حال پروسه ی درمانی ام را تکمیل کرده و مراحل را یکی پس از دیگری پیموده ام، بتازگی سراغش رفتم ،و از رد پای طراوت و امیدواری در نگاهش شادمان شدم ، و آبی به سر و صورتش در تصویر قاب آیینه پاشیدم ، ولی نمیفهمم چرا بجای او، صورت خودم بود که خیس آب گشت. 

 دقیق همچون حادثه ی سالهای دور در کودکانه هایمان ، که یک عصر گرم تابستان ، از سر شیطنت سنگ بر تصویر پسرک تخص و شرور درون آیینه ی مات و سالم کوباندم ولی سر خودم بود خونین گشت و از همان روز آیینه نیز تَرَک برداشت . 

 

در اخرین قدم از پیمودن پروسه ی طولانی ایمنی درمانی ، به دو تزریق سرنوشت ساز نیاز داشتم که گران تر از گران بود برای بهای زندگانی 

  ، تزریق های چندین میلیونی 

به تعبییری تنها راه حل گریز از شیمی درمانی . و انتخاب بهترین ، در میان بد و بدتر . یعنی ایمنی درمانی را به شیمی درمانی ترجیح دانستن . 

و اینها همگی تلاشهایی در مسیره فتح قله ی امیدوارماندن به زندگانی   

 

پس از تزریق (روایت حقیقی ست از شهروز براری صیقلانی) 

قفس درش باز ، اما خالیست ، تکه ایینه ی کوچک کنج قفس از بی وفایی پرنده شاکیست . شب است اما تابستان به یکباره درونم منجمد میگردد

این نشانه ی بدی ست. قانون میگوید کولر ها روشن و همگان پر عطش. ولی پس چرا من بی تعادل و گنگ و گیج گشته ام ، ؟. بدتر از انجماد ، تنهایی بی انتهای من است

وصیت نامه ام را در 33 سالگی درون جای مسواکی ، بروی ایوان میگذارم ، آرام سرم را بلند میکنم ، از تعجب خشکیده و بغض آلود میشوم ، زیرا پسرک رفته . او بی من رفت؟ چرا تصویر آیینه خالیست؟ هیچ نمیگویم و بغضم را قورت میدهم ، کلید های صندوق امانات رو درون پاکتی در محفظه ی دانه ی پرنده ای رفته بر باد در قفس پنهان میکنم ، نمیدانم الان کجاست؟ پرنده را نمیگویم. پسرک بی وفا که اینچنین زود رفته ام از یادش را میگویم .  

یاداشتی میگذارم برای هرآنکس که اول وارد این خانه ی نیمه متروکه شود ، 

تا بتواند لا اقل نیمی از من را بیابد و به خاک برگرداند ، 

سرم بشدت گیج ، چشمانم سیاهی میرود ، قطراتی بروی دستان میچکد ، دستانی که بی اختیار بر چهارچوب درب چوبی حیاط ستون کرده ام تا بلکه طی سرگیجه های بی نوسان از زمین خوردنم پیشگیری کند . مکثی میکنم، هنوز چیزی بروی آرنجم میچکد

 

بی اختیار سقف سردری خانه را نگاه کردم . مثل فیلم ها ، میدانم ، ولی تنها حقیقت را نقل کردم، ، سپس چکه های بی وقفه از بینی ، این نشانه ای تلخ تر از تنهایی و لمس انجماد است

نیمه شب به من رسیده

صدای پسرک بازمیگردد به روزگارم و در میابم که اگر او در من است ، پس با من است، و اگر با من است پس زنده است . او بی وقفه درون دلم نجوا میدهد

پسر نمیر

 پاسخ میدهم با تمسخر؛ چی چی میگی؟ مگه اختیار منه 

او جواب میدهد 

آره فقط باید همین الان از توی چهار دیواری ازاد و رها شی

برو توی خیابون و بمیر 

لااقل نگند ک توی تنهایی مردش بعد یک هفته پیداش کردند

 

راست میگوید

احساسم با پسرک همنظر است و احساسم ،هرگز به من دروغ نگفته

البته غیر از سی چهل مرتبه ی خاص ، میروم

با شلوارک ، دو تایی همقدم به همراه سندل تابستانی از قفس خانه ام به ، کوچه و بعد به خیابان ، درون شهر گوشه ای مینشینیم

، بیخبر که قطرات خون رد پایی از مسیرمان را بر سنگفرش نقش بسته. 

پاهایم ناتوان شده اند ، آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند ،  سرد شده اند ، 

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند بازگشتن سخت بود ،بسیار سخت قدم هایم را کندتر کردم ،بیشتر فکر کردم

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند، آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد آن قدر غنی باشد گوش دادم  ،انگار روی سخنش دایما با من بود ، و پاهایم هم چنان ناتوان، آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد ،بدنم گرم شده بود ،گرمتر ،دیگر انگشتانم  سرد نبودند ، سرانگشتها بی حس نبودند، نه اینکه جانی تازه گرفته باشند، نه ، تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت کمی آرامم کرده بود 

کمی راضی  ، سبک بال تر ، البته تا به خود آمدم ، یک کالبد را بی نفس و بی تپش رو در رویم یافتم، چقدر شبیه به خودم بود ، هیچ گونه تعلق خاطر به وی نداشتم ، احساس آسودگی و. رهایی از فشار هزاران کیلوگرم سنگینی را از روی دوشم داشتم ، گویی یک عمر یک پیکره ی عظیم و فشار مهیب بار زندگانی جسمانی را به روحی نحیف سپرده بودند و اکنون بار دیگر مفهوم آزادی را یافته ام، دریچه ای از کنج قفس زمینی گشوده شد و تابش باریکه ای از نور را دیدم که بسوی او بازمیگشت ، نگاهی برای آخرین بار به جسم بی جان پسرکی خوش چهره انداختم ، یکی دو شخص رهگذر هراسان قصد کمک به او را داشتند و کسی دیگر ادرس را به اورژانس با صدای بلند و تلفنی اطلاع میداد ، اما زهی خیال باطل .

از زمین اوج کرفته و به ماه تاب در آسمان نگاه کردم ، شبیه به برکه ی نور در پستوی ظلمات سیاهی شب بود ، سوی دریچه ی نور شتافتم و

 ،صدای قهقه های خنده ی پسربچه ای سرخوش ، صدای اواز قناری های خوش صدا 

ترانه ی کودکانه ای با لحن و صدای دختر بچه ای شیرین زبان ، ،تصویر چمنزار وسیع ، و زیبا ، با حواشی نورانی و شفاف ، گویی پروانه ای شده ام ، و .

صدای بسته شدن درب اتاق و تن پوش سفید پرستاری خوش برخورد و خندان ، که میپرسد از من ؛ ممکنه به من بگید امروز چه روزی از چندمین ماه در چه سالیه؟ 

نمیدونم، من کجام؟

_شما بیمارستان گیل در شهر رشت هستید ، الحمدالله خطر رفع شده و شما بلطف دستگاه شوک اورژانس ، سریعا احیاء شدید ، وگرنه ممکن بود چند لحظه دیرتر بعلت عدم پمپاژ خون و نارسایی در خونرسانی به مغز ، دچار عوارض سنگینی همچون فلج نیم تنه بشید ، اما الان خدای شکر سالمید. 

 

به آیینه ی کوچک آویزان از جای لباسی نگاه کردم ، او هنوز انجا بود و 

پسرک در آیینه به من لبخند میزد اما به موزیانه ترین حالت ممکن 

سه سال بعد 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد ، و همه جا تیره و تار میشود ، از دل سیاهی ،یک گربه که بروی دو پا راه میرود و فارسی را با لهجه ی عربی حرف میزند ظاهر میشود ، و میگوید ،؛ 

 تو سر ساعت هشت و ده دقیقه بیا سر کوچه ی تان. تا با هم برویم

کجا؟

به ان دنیا 

چی؟؟؟؟؟؟

من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست.    

ده دقیقه قبل 

پسرک در اخرین جملاتش نوشته بود؛ . من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . ساعت هشت ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

پایان 

شهروزبراری صیقلانی

_________________________________________

Farzadshafiyi.blogfa.com نظر داد کاربر به شناسه 

 سلام ، مرصی ازتون. یه پرسش دارم. شما دوستی دشمنیتون معلوم نی؟ شما کلی توی وبلاگ. Novelll.blog.ir & Novelli.blog.ir. شین براری رو کوبیدید و زیر هر پست پیرامونش شما چهار نظر رکیک گذاشتید. بعد چون بازار گرمه ،خودتون دارید بدترین و دستنویس ترین اثار خامش رو توی وبلاگتون پست میزارید؟ من نه طرفدارشم نه دشمنشم. ولی برام خیلی عجیبه چنین بازخوردی از شما 

_________________________________________

 

نمونه اثرخام تمرین خانه، 50مورد نقض اصول داستان نویسی را پیدا کنید

داستان کوتاه، سرکوچه هشت صبح ، حرکت ، مقصد اون دنیا

داستان کوتاه. مادرقحبه کیست؟ از شهروزبراری صیقلانی

داستان کوتاه مجازی راز تقدیر بلیط یکطرفه

داستان از شین براری راز یک تقدیر

براریمعرفی دو اثر داستانی ممنوعه و عجیب

داستان جدید

، ,ی ,  ,بی ,ای ,ام ,، و ,به من ,و به ,بود که ,، اما ,شهروز براری صیقلانی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نما شیشه ای ساختمان ای فایل دانلودستان ایران فایل 98 yahya0585 دانلود فایل کجازی پی دی اف وکيل پايه يک دادگستري/مشاورحقوقي معتبر تهران فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی معرفي سايت مطالب اینترنتی