کلاس اول بودم که یه روز از پنجره یطبقه دوم مدرسه مون افتادم پایین . یعنی سقوط کردم  و  راستش رو بخواین اینها چیزهایی هست که برای من نقل شده راجع به حوادث گذشته ی من . درحالیکه من هرگز چنین چیزهایی رو به یاد ندارم.  حقیقت ماجرا به حدی عجیبه که اگه بگم کسی باورش نمیشه  و فقط یک چیز رو ایمان دارم و باورم شده که این میان بین سقوط یه پسربچه ی هفت ساله و  خودکشی من در روستا  مون  تداخلی رخ داده  یه تداخل ماوراطبیعه .  چون من چیزهایی رو به یاد دارم که اطرافیانم ازشون بیخبر و با خاطرات من غریبه هستن. خب اونا حق دارن  چون  من اصلا فرزند اونا نیستم .  من حتی پسر هم نیستم   اما بعد از خوردن  تیزبر  (روشور) بقصد خودکشی در هجده سالگی و در روستای کوهستانی اباو اجدادی خودم  به یکباره درد و رنج جسمانی تموم شد و هاله ای نورانی اطرافم رو گرفت و من فهمیدم که جسم و کالبد ندارم  والا  که شیرین ترین تجربه زندگیم بود و  فوق العاده احساس سبک وزنی  و  آسودگی میکردم  انگاربعد از هجده سال زندگی کردن به یکباره هزاران هزار هزار هزار کیلوگرم سنگینی از روی شونه های ظریف من ، برداشته شده بود .  اولش برگشتم و جسم و کالبد خودم نگاهی کردم  هیچ احساس تعلق خاطر و وابستگی نسبت بهش نداشتم .  دقیق جلوی چشمام زنده شد اون لحظات . خوب خاطرم هست که من از ارتفاعی در آن حدود ارتفاع سقف  اتاق داشتم نگاه میکردم که جسم بی جان و آزرده و  هجده ساله ی سابقم مثل یه تکه گوشت و استخوان ته زیر  زمین افتاده   یه جایی شبیه به آب انبار بود بعد اون محیط که یک نفر داشت کودکانه با آب بازی میکرد   رفتم جلو ، خوب بهش توجه کردم  ، می شناختمش  خواهر کوچیکه ی خودم بود  که آقاجون اسمش رو گذاشته بود  قزبس .   قزبس به زبان کردستان و فرهنگ لغت کردی  معنی  :دختربس. تعبیر میشه . آخه اقاجون  دلش میخواست پسردار بشه . و هربار بچه اش دختر دنیا می اومد  و اسمش رو  گذاشته بود  قزبس  تا شاید بچه ی بعدیش پسر باشه  .   هرچند سالی که مادرم آخرین خواهرم یعنی قزبس رو دنیا آورد بفاصله ی یک ماه بعد  زیر کتک های بیرحمانه اقاجونم دق کرد مرد .  آخه شنفته بود که پدرم رفته همسر جدید گرفته .   البته مادرم خودشم وقتی با آقاجون ازدواج کرد  دومین همسرش  بود یعنی یه زن قبلاً  برده بود اما بچه دار نمیشد و وقتی م ازدواج کرد که مادرم فقط سینزده سالش بود  اسم مادرم  اییشه بود اما آقاجون صدا میکردش : خانمبس . یعنی آخرین همسر و یعنی دیگه این آخرین زن هست و دیگه هرگز ازدواج نمیکنم اما وقتی بعد ده سال زندگی مشترک صاحب پسر نشد و آخرین فرزندش هم  دختر دنیا ا.مد  بعد یکماه رفت زن سوم برد .  مادرم که فوت کرد  زلیخا یک‌ماهه بود و من زلیخا رو بزرگ کردم  البته خودمم اون موقع  هشت ساله بودم ولی خب چی میشد کرد شد ما که دیگه کسی رو نداشتیم  تا بهمون کمک کنه  . خودم از بز شیر میدوشیدم و هرروز خواهر کوچولوی خودمو تر و خشک میکردم  ولی خب گاهی  سلیمه خانم یعنی پیرزن همسایه می اومدم و کمکی میکرد و هربار زلیخا مریض میشد  اون به کمک می اومد .  بعدها فهمیدم که سلیمه خانم  مادر همسر اول پدرم بوده  و خب دقیقا با ازدواج پدرم م  بود که همسر اول خودش رو از دره سنگی پرت کرده بوده پایین و هرگز جسدش هم پیدا نشده   .  بگذریم داشتم چی رو تعریف میکردم؟ آها یادم اومد .

بعد خروج از انبار سمت زلیخا رفتم منو نمی‌دید و من محو پیچش روح و اثیری و جسم فانی و خاکی اش شدم  و ناگاه به یاد کالبد بی جان خودم افتادم  و شروع کردم نجوا کردن و خبردادن به زلیخا ولی زلیخا سرگرم شیطنت بود و بعد مدتی ناگزیر دست از شیطنت کشید و نگاهش مضطرب شد و پا شد راه افتاد سوی انبار و بعدش رو از جایی به یاد دارم که بی وزن و سبک بال در حال پرواز بودم و بجای آنکه در ابعاد مکان پیش برم در عرض و طول زمان و خاطرات کودکی هایم پرواز میکردم که خودمو پشت هاله ای تار و مبهوت از تجسم خاطراتی رفته از یاد پیدا کردم و   سرخوش و بی غم توی دشت سبز میدویدم  و آواز می‌خوندم و محو نگاه کردن به یک پروانه شدم که انگاری تمام طول مسیر بالای سرم پرواز می‌کرد و درحال تعقیبم بود ، با چشمای ناقض و کودکانه های کنجکاوم خیره موندم به نقش و نگار های بال های ظریقش . 

اما یکباره از اون خاطره به داخل محیط غریبه ای مکیده شدم انگار نیروی عظیمی منو فراخوانده بود و به روح رها و آزادم ماموریتی جدید داده بود ، من در محیطی متفاوت از روستا  سر در آوردم  شبیه شهر های بزرگی بود که با جاهایی که دیده بودم فرق داشت ، از همه مهم تر این بود که هیچکی زبان محلی و کردی cordiحرف نمی‌زد و همه فارسی حرف میزدن ،  من از ارتفاعی حدود سقف اتاق مراقبت های ویژه در یک درمانگاه بزرگ  شاهد تلاش  دکتر و پرستار ها بودم  که میخواستن یک کودک هفت ساله ی پسر رو از مرگ نجات بدن  اونها از تلاش دست کشیدن و صدای بوق یکسره ای پخش میشد  عجیبش اینجا بود که حتی لحظات تلاش برای نجات کودک  دکتر و پرستارها و حتی مادر اون کودک که پشت شیشه شاهد ماجرا بود  همگی به اتفاق بیشتر توجه شون جلب تصویر یک تلویزیون کوچیکه بالای سر بیمار بود    تلویزیونی که حتی هیچ تصویری ازش پخش نمیشد و با جایش فقط یک خط ممتد و کج و معوج ازش پخش میشد و همش بوق میزد و عکس یه عدد پنج کوچک اما وارونه شبیه قلب هم زیر اون خط بود .   و سراخر هم که خط صاف شد و یه پارچه سفید بر سر کودک کشیدن ، انگار که بی جان و بی روح از حیات بازمانده  بود   من حتی برخلاف آدمک های داخل بیمارستان  می‌تونستم جدایی روح اثیری از کالبد مصدوم  پسرک رو ببینم که هاله های نقره فام یک _به یک مابین روح و کالبد جدا شد و روح پسرک شکل جرعه ای نور سمت برکه ی روشنای آسمان رفت   منظورم از برکه ی آسمان جایی بود که توی اون شب ابری در اون شهر  ، میشد ماه رو حتی از پشت ابرهای سیاه و پلید پیدا کرد  چون بواسطه ی تابش نور ماه تاب   قسمتی دایره وار از آسمون روشن تر از اکثر  نقاط دیگرش بود ، خب برکه ی نور تعبیر من از اون تکه اسمان شب هست .  بگذریم ، کجا بودیم ؟ آهان یادم اومد .   

من وقتی به خودم اومدم که دیدم روی تخت خوابیدم و همه بالای سرم وایستادن  و  یک خانم جوان می‌گفت که :  خدای شکر ،  خدا دوباره تو رو به من داد پسرم ،  الهی قربونت برم ،  آقای دکتر می‌گفت که معجزه شده که مجد د زنده شدی     الان یک‌ماهه که از پنجره طبقه دوم مدرسه در سقوط کردی و اولش دکترها گفتند که فوت شدی ولی بعدش دوباره زنده شدی از لطف خدا پسر گلم  . یکماه توی کما و اغما بودی  ولی خدای شکر  از دیروز  چشمات رو باز کردی و  از اغما خارج شدی 

من احساس سنگینی داشتم انگار هزاران صخره به من فشار می‌آورد و من در کالبد مینی جدیدی  اسیر شده بودم  ، اول از همه پرسیدم که : شما کی هستی خانم؟  زلیخا کجاست؟ سلیمه خانم کجاست؟  من کجام؟ 

اما اون زن با تعجب خیره مونده بود به من و زیر لبی گفت : خاک عالم ، بچه ام خول به شده انگار. زلیخا کیه پسرم؟ 

من گفتم : من که پسر نیستم ،  و.

 

الان سه سالی میگذره و همه میگن که من دیوانه شدم و بخاطر ضربه ای که به سرم خورده خول شدم و قراره منو ببرن پیش دکتر جدید  از طرفی هم همه ادعا میکنند که من لهجه ی  غریبی نسبت به قبل از سقوط پیدا کردم  و  شبیه کردهای کردستان حرف میزنم ،  و دچار سندروم لهجه بیگانه شدم  .   حتی منو مجبورم کردن که برم مدرسه  درحالیکه من هرگز  مدرسه نرفته بودم ولی قرار بود زلیخا رو بفرستم روستای بالا محله تا  پیش یه خانم سادات  قرآن خواندن یاد بگیره ،  هیچ کدوم از فامیل و اقوام جدید رو تا حالا ندیده بودم و از اینکه نمیشناسمشون همگی متعجب میشن  و من از اینکه بهم میگن : پسر _   اذیت میشم   درحالیکه جسمم پسره و این حس غریبگی با جسمم منو  آزار میده  و  از طرفی مادر جدیدم  از دیدن من  و شنیدن حرفام  گریه میکنم که من عقلم رو از دست دادم و اینا چرت و پرتی هستن که از خودم  در آوردم .   

در حالیکه  من   

من گم شدم 

من به دنبال خودم میگردم 

 

نمونه اثرخام تمرین خانه، 50مورد نقض اصول داستان نویسی را پیدا کنید

داستان کوتاه، سرکوچه هشت صبح ، حرکت ، مقصد اون دنیا

داستان کوتاه. مادرقحبه کیست؟ از شهروزبراری صیقلانی

داستان کوتاه مجازی راز تقدیر بلیط یکطرفه

داستان از شین براری راز یک تقدیر

براریمعرفی دو اثر داستانی ممنوعه و عجیب

داستان جدید

  ,رو ,، ,ی ,یک ,اون ,بود که ,و من ,من از ,رو از ,به یاد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

sprykhalkobitato هر چی بخوای اینجاست ***{ محتوای الکترونیکی و آموزشی برای فرهنگیان و دانش آموزان }*** https://telmato.ir/product/proof-of-address/ مجموعه جالبترین ها و بهترین ها دریا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. خواص خوراکی ها fanniherfeyi رسانه نایت مووی بلاگی برای سن فایل